مجلس اول

انگار چنین مقدر شده است که من هر روز مقابل تو بنشینم و بخشی از آن حکایت
جانسوز را برای خودم تداعی و برای تو روایت کنم. تدبیر من از ابتدا این بود٬ اما اگر
تقدیر خداوند همراهی نمی کرد٬ به یقین چنین چیزی ممکن نمی شد.
جراحت٬ جای جای بدنم را شکافته بود و خون از تمامی جوارحم فرو می چکید. من
دوام آوردنی نبودم. من زنده ماندنی نبودم. و اگر نبود تقدیر چشمگیر خداوند٬ من
بازگشتنی و به اینجا رسیدنی نبودم.
در تمام طول راه که با خودم و آن عزیز یگانه واگویه می کردم٬ می گفتم انگار من
مانده ام که روایت کنم تو را ! و همچنان بر این گمانم که این است رمز ماندن من در
پی آن توفان آشوب و فتنه و بلا .
بنشین لیلا ! این طور با چشمهای غم گرفته و اشکبار٬ به من خیره نشو. من آتش
این دل سوخته را٬ این نگاه غمزده را بیش از این تحمل نمی توانم کرد. هر چند تو
هر روز بر زخمهای من مرهمی تازه گذاشتی و من هر روز بر جگر دندان گزیده ی تو
جراحت تازه ای نشاندم٬ اما کیست که بتواند این همه غم را در نگاه یک زن ببیند و
تاب بیاورد !؟ این سیل اشک آتش از زیر پایش جاری شود و ایستاده بماند ؟! بیا لیلا !
بیا و تاب بیاور و آخرین ورقهای حادثه را هم از چشمهای من بخوان ! من دگر بنای
زنده ماندن ندارم. مانده ام فقط برای نهادن این بار٬ ادای این دین٬ انجام این فریضه.
و کدام بار٬ سنگین تر از خبر شهادت سوار ؟! و کدام دین٬ شکننده تر از بیان آن ماجرای
خونبار ؟! و کدام فریضه٬ سخت تر از خواندن مرثیه ی یک دلاور برای مادر ؟! این است
که عمر من هم با انجام این فریضه به سرانجام خواهد رسید.
زمانی بزرگترین آرزویم عمر جاودانه بود و اکنون مرگ تنها آرزوی من است. مثلی است
در میان ما اسب ها که شنیدنی است. اگر اسبی٬ طولانی تر از حد معمول کند٬
می گویند: " انگار مرکب پیامبر است! "
همچنانکه آدمها٬ آب حیات را منشا جاودانه شدن عمر تلقی می کنند٬ اسبها هم
مرکب و مرکوب پیامبر شدن را باعث عمر جاودانه می شمارند. از هر اسبی بپرسی
عمر جاودانه چگونه حاصل می شود؟ می گوید: " نمیشود. " و اگر در سوال سماجت
کنی٬ می گوید: " مگر پیامبر از اسبی سواری گرفته باشد وگرنه... ."
و این یعنی یک چیز غیر ممکن. چرا که پیامبر مگر چند سال است که ظهور کرده اما
این مثل تا آنجا که اسبها یادشان می آید در میانشان رایج بوده. و چه اسبها که در طول
تاریخ آمده اند با این آرزو زندگی کرده اند و آن را با خود به گور برده اند.
اما همین آرزوی محال٬ وقتی که بوی حضور پیامبر در شامه ی جهان پیچید٬ رنگ دیگری
به خود گرفت. پدرم " ایزدب " و پدرش " قابل " هر دو گمان بردند که به این آرزو دست
خواهند یافت. چرا که گفته شده بود از اسبی از نسل ما که نسبمان به " تند باد"
می رسد. به این توفیق دست خواهد یافت اما من شایسته ی این مقام شدم و چه
ذوقی کردم وقتی که این خبر را شنیدم.
وقتی " سیف بن ذی یزن " مرا به محمد(ص) پنج ساله پیشکش کرد و او بر من نشست٬
من از شدت شعف٬ دستهایم را به هوا بلند کردم٬ آنچنانکه عموهای پیامبر همه نگران
شدند و به سوی ما دویدند٬ اما من که سوار محبوبم را زمین نمی زدم و او هم چه خوب
این را میدانست. برای عموهای خود دست تکان داد و گفت: " نگران نباشید! این اسب از
حضور من به وجد آمده است. عقاب فهیم تر از آن است که سوارش را زمین بزند."
اگر او محمد نبود چه میدانست که اسم من " عقاب " است. سیف که نام مرا به هنگام
هدیه کردن، نیاورده بود.
باور نمی کنی که همه چیز حتی آرزوی عمر جاودانه، در آن لحظه فراموشم شده بود.
عمر جاودانه برای چه؟ پیش از آن اگر عمر جاودانه از آن من می بود، همه را فدای یک
لحظه سوارکاری پیامبر می کردم، اما خدا هم پیامبر را داده بود و هم عمر طویل را.
و پس از آن از برکت پیامبر، نعمت پشت نعمت و توفیق از پی توفیق. پس از پیامبر
مرکب علی شدم و پس از آن امام حسن و سپس امام حسین.
امام که ذولجناح را داشت، مرا به علی اکبر سپرد، یعنی دوباره پیامبر! چرا که
شبیه ترین مردم به پیامبر علی اکبر بود.
و من شاید تنها اسبی باشم که راز این عمر طولانی را دریافته است. در تمام این
صد و ده سال که من مرکب این کواکب بوده ام، زمان بر من نمی گذشت که عمر،
سپری کرده باشم. تمام این صد وده سال انگار یک رویای شیرین بود که با دشنه ی
عاشورا به پایان رسید. و من که در همه ی آن صد و ده سال، هیچ عمر نکردم، در این
چند صباح پس از عاشورا، عمر همه ی اسبهای تاریخ را بر دوش می کشم.
این است که خسته ام لیلا! خیلی خسته ام و فکر می کنم که مرگ تنها مرهم این همه
خستگی باشد.